lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

غلط گیر...؟!

قضیه اینجوریه که مهتا خانوم ما به دوتا کلمه "آره " ...و "تو " ... خیلی حساسه .... اگر حواست نباشه و از یکی از این دوتا کلمه استفاده کنی بلافاصله غلطت رو میگیره و میگه : " تو ؟؟؟؟  یا میگه:  گفت آره ؟؟؟ حالا میخواد این شخص من یا بابا یاسر باشیم یا حتی مجری برنامه تلویزیون یا حتی خواننده یه ترانه ....  بعله .... همچین دخملی داریم ما .... ...
13 اسفند 1392

محرم 92

    امسال هم طبق روال هرسال شبهای محرم همراه بابایی به مسجد محله میرفتیم . اما امسال یه تفاوت دیگه داشت که مهتا تنها نبود چون مهد میرفت چند تا از دوستهای مهدش هم بودن که حسابی با هم بازی میکردن .... دو روز قبل از تاسوعا توی مهد برای بچه ها مراسم خاص اجرا کردن و ازمون خواسته بودن تا برای بچه ها سربند و زنجیر و پرچم و خلاصه هرچیزی که دارن بیاریم ... بعد از مراسم هم بهشون آش داده بودن .حسااابی به بچه ها خوش گذشته بود . و هر پدر و مادری هم که میومد دنبال بچه اش یه کاسه آش بهش میدادن . دستشون درد نکنه خوشحالم که برای مراسم معنوی و عزاداریمون ارزش قائلند تا  توی ذهن بچه ها نهادینه بشه .... یک شب هم رفتیم نمایشگاه ماکت کرب...
28 آبان 1392

مهربووون...

توی اتاق کنار  مهتا خوابیدم . ازش میپرسم : تو دنیا چه کسی رو بیشتر از همه دوست داری؟ جواب میده : بابایی و شمارو . بهش میگم منم تو دنیا از همه بیشتر شماو بابایی رو دوست دارم . با یه لحن خیلی خوردنی میگه : الینا رو هم دوست داشته باش . باهاش بازی کن ... آخه من دوسش دارم خواهرمه ... آخه من با تو چی کار کنم مهربوووووون  .................................................................................................................................... رفتم مهد دنبال مهتا . از خاله مریم میپرسم که مهتا امروز دختر خوبی بوده ؟ گریه نکرده ؟ مهتا خودش میگه : یکم گریه کردم . بعد خاله مریم توضیح میده که : امروز عمو علی آهنگ بوی سیب رو اج...
15 آبان 1392

از زندگی...

مهتای من ... دخترم ... این روزها دیگه به مهد رفتن عادت کردی ... شبها حدود ساعت 10 -10:30 باهم میریم توی اتاق تا بخوابی . و صبح ها هم قبل از ساعت 8 بیداری و طبق معمول از اتاقت صدا میکنی : مامان بیدار شو صبح شده :)....  دیگه بهانه نمیگیری برای رفتن و علاقه پیدا کردی . البته بگم که وقتی  میفهمی آخر هفته است و تعطیلی کلی خوشحال میشی و میگی : آخ جون تعطیله .....هههههه وقتی که ظهر میام دنبالت میای و دستت رو میندازی دور گردنم و باهم لاو میترکونیم هههههه... جالب اینجاست که بعضی از چیزهایی که تغذیه روزانه ات هست تو خونه لب نمیزنی اما تو مهد تا آخرش رو میخوری ... روز چهار شنبه هفته پیش چون یکم مریض بودی و آبریزش بینی داشتی نگذاشتم مهد بر...
11 آبان 1392
1